روزهای تاریک، روزهای سردرگمی، روزهایی که جز تماشا و تماشا و نظاره گر بودن,
هیچ چیز دیگری از دستم بر نمی آمد،
از دستمان بر نمی آمد
تمامی آن زحمت های چندین و چند ساله هدر رفته آرزوهای بر باد رفته
آرزو برای اوضاع خوبِ وطن، و در پس تلاش و کوشش اش
آخر اینجا وطنِ ما بود، مگر میتوانستیم انکارش کنیم؟
مگر میتوانستیم رهایش کنیم!
اگر نهایت رها هم میکردیم، چیزی همیشه گوشه ی قلبمان آزرده خاطرمان میکرد
اینکه نامش را می شنیدیم در گوشه ای از کشوری دگر
این که بدانیم خوب نیست، بدونِ شک می فشارد همانی که سمت چپ سینه مان می تپد...
من، همنوعانم، هم سن و سالانم، همکلاسی هایم
همه ی مان کوشیدیم، تلاش کردیم
تا نسل بهتر و برتری باشیم
همان هایی که دگر دست روی دست نمیگذارند و تماشا نمی کنند
همان ها که اگر برایشان «نه» گفته شد
دگر سر خم نخواهند کرد
و در پی پاسخ اش اند «چرا نه»
چون میدانستیم دگر، انسان یکبار به دنیا می آید، و باید کاملا آزاده و رها باشد و حقش است هر آنگونه که میخواهد بزیستد
آنگونه که مرگ چیزی نتواند ازو بگیرد و زیسته باشد تمام و کمال خودش را، آرزوهایش را...
مگر چقدر میخواستیم عمر کنیم که در پس خموشی باشیم
و سر خم کنیم در برابر هر ظلمی!
همیشه خوانده بودم پس هر سختی آسانی است
روزهایی سخت، روزهایی بهتری را خواهند ساخت!
مگر ما سختی هایمان را پشت سر نگذاشته بودیم؟
آنهمه تلاش های پی در پی، شب های بیداری
چرا آن وعده آسانی نیامد پس هرگز!؟
حالا این همه بمب پس بمب
شلیک پسِ شلیک
این بود همان روزهایی خوبی که پس روزهایی سختی آمدند!؟
مادر ساعت سه و نیم شب هراسان می آید بالای سرم و می گوید
دورتر از پنجره ها بخواب که صدای بمب ها پنجره را می لرزاند
شاید شیشه ها بِشکند
و منی که از شدت گرما و شب های متوالی بدونِ برق جایی دگر از زیر پنجره نمیتوانستم بروم و بخوابم زیرا نسیم ملایم باد ها
بر گردن و کف پاهایم اندکی خنکی میبخشید برایم
تحمل کردیم
یا راستش دگر انقدر صحبت از نا امنی و بمب شنیدیم که دگر برایمان عادی شده بود شنیدنِ صدایش
و با خود میگفتم چیزی نمیشود!!!
حرف ها با دوستانم که می گفتند خانه مان سنگر«طالبان» شده است
اینکه ادمیزاد خانه داشته باشد و با چه دشواری برای ذره ذره اش تلاش کند
اینکه آنجا را مکانی برای آسایش و رفاه اش ترتیب کند
ولی روزی برای حفظ جانِ خودش فقط کفش هایش را بردارد و برود...
برود تا رگبار نریزد بر سرش
یا آن دوست دگرم که عکس هایی از کودک شش ماهه تا پیرمرد سالخورده ارسال میکرد
و میگفت تخت های شفا خانه جای ندارند دگر
و حالم بد است و فقط درمان از دستم بر می آید
که نمیدانم آخرش چه می شود!؟
دیدنِ همه ی اینها چقدر دشوار است
چقدر که هم وطنانِ من اینجا تلاش کردند برای بقا
برای وابستگی های که اینجا داشتند
برای خاک، برای پدر مادر، همسر فرزند...
ولی گاه با همه ی اینها میدانی تنها راه چاره رها کردن است
امید، امید گاه بدترین چیزِ ممکن میتواند باشد
اینکه قبول کنیم
روزهایی سخت در این جغرافیا روزهایی بهتری نمی سازند
و دگر هر کسی متعلق به اینجا نیست
باید برود
برود برای خاطر آرزوهایش، برای خودش
برای روزهایی که قرار است آرامشِ خاطر داشته باشد
و بپذیرد این جمله را دگر
هرجا که آرامش روح داشتی بمان
آنجا «وطن توست»
اینکه در اینجا فقط ظلم و ستم حکم فرماست
و امید، امید
در این جغرافیا هیچ معنایی ندارد!
Comments