ساعت یک شب بچه ها را در خواب از بستر شان گرفته، و برای آخرین بار سر و پای خانه را از نظر گذرانده بدون این که چیزی با خود برداریم از دروازه حویلی بیرون شدیم. میدانستم در زمان خارج شدن از خانه همان احساس ناامیدی و سردرگمی را که من داشتم شوهرم نیز داشت. ولی در آن شب هیچ کسی نمیتوانست به احساسات خود تکیه کند، باید خانه و زندگی ما را ترک میکردیم تا جان خود و بچه هایمان را نجات داده باشیم. در کوچه خاموشی عجیبی حکمفرما بود. فقط صدای پا ها از دور دست ها شمرده شمرده به گوش میخورد، که اغلبا خانواده های مانند ما بودند که مجبور به ترک خانه های شان شده بودند.
هوا خیلی سرد بود بچه هایم از شدت سرما از خواب بیدار شدند دختر بزرگم، مریم که هفت سال داشت در حالی که از شدت سرما بر خود میلرزید با چشمان خواب آلود و ترسیده پرسید "کجا میرویم؟"
قبل از اینکه جوابی از ما بشنود به چهار اطرافش دید، همه اهالی قریه با زنان و بچه های شان گروه گروه از هر طرف پیدا میشوند، و در میدانی آخر کوچه در گوشه ای منتظر می مانند. صدای پا ها، گریه اطفال، گپ گپ مردان و زنان کم کم آرامش شب را در هم شکست. چند متر دورتر از ما در وسط میدانی مردان گرد هم حلقه زده بودند و مثل که در مورد چگونگی رفتن صحبت میکردند کریم نیز ما را در گوشه یی گذاشته رفت تا به مردان دیگر بپیوندد. دختر کوچکم را محکم تر به خودم فشردم، دوباره مریم با دندان های چسپیده به هم ناله کنان گفت: "مادر سردم میشود، بیا که دوباره خانه برویم."
"نمیشه مریم جان باید از اینجا برویم..."
"بخاطر که هر روز جنگ میشود؟"
با کمی تاخیر این را پرسید و منتظر جواب ماند. وقتی من در جواب دادن دیر کردم آرام زیر لب اش زمزمه کرد " اگر اینجا بمانیم کشته میشویم."
"ثریا ، هله بلند شوید که باید قبل از ساعت دو شب قریه تخلیه شود."
کریم در حالی که با عجله مریم را به آغوشش بلند میکرد این را گفت. همه زنان و مردان با بچه های شان که جماعت بزرگی را تشکیل داده بودند با قلب ناخواسته در حرکت شدند. هر کسی که از عقب آنها را
میدید حتمان با خود میگفت "عجب جماعت بدبختی!" جماعتی که در نخست صدای گلوله با بی رحمی
آرامش شان را از آن ها گرفت و بعد شعله های جنگ مجبور شان کرد در یک شب سرد و سیاه به خانه و زندگی شان پشت کرده و در دل تاریکی راهی سرنوشت نا معلوم شوند، سرنوشت که هیچ کسی نمیداند آخر آن به کجا میرسد.
همه مردان و زنان کوشش میکردند به عنوان آخرین بار به طرف خانه های شان ببینند، شاید به این دلیل که هنوز امید داشتند که یک روز جنگ تمام شود و دوباره بتوانند سر خانه و زندگی عادی شان برگردند. و یا بعضی ها امید برای بازگشت به خانه و روز های عادی شان را برای همیشه در چهار دیواری خانه های شان جا مانده و پشت سر گذاشته بودند.
در میان تاریکی شب چشمم به خاله عاصفه خورد که چرخدار پسر نوجوان اش را در میان انبوه جماعت بزرگ، به سختی به جلو میراند، زنی که چند ماه قبل یک روز صبح شاهد خارج شدن شوهر و پسرش به طرف زمین ها بود، بعد از گذشت اندکی صدای مهیبی انفجار ماین تمام خانه های قریه را در هم لرزاند، شوهر عاصفه دیگر هرگز زنده بر نگشت، پسرش به خانه برگشت ولی با پا های قطع شده. از آن پس خود عاصفه از صبح تا شام روی زمین هایش کار میکرد، تا شکم خود و پسر که برای یک عمر معیوب روی ویلچر نشسته بود را سیر کند.
همه کودکان که هنوز معنای دقیق جنگ را درک نمیکنند، و شاید نمیدانند که جنگ با آنها چه کرده چی سرنوشتی را برای آنها رقم زده، با چهره های عبوس و گرفته فقط یک چیز را میدانستند و آن این که "اگر اینجا بمانند در جنگ کشته خواهند شد."
نیم ساعت پیاده منزل کردیم تا به جاده اصلی رسیدیم از دور روشنی چراغ دو موتر مسافربری که قرار بود توسط آنها انتقال یابیم به چشم همه خورد. همگی با دستان خالی، قلب های از جا کنده و پا های خسته در موتر ها جا بجا شدیم چون جای بسیار ضیق بود مریم را که ایستاده مانده بود کریم روی پا هایش نشاند. هنوز خودرو های حامل ما به حرکت نیافتاده بود که سر و کله دو جت جنگی در آسمان بالای قریه پیدا شد، غرش ها و روشن انداز جت ها توجه همگان را از داخل فلانکوچ به خود جلب کرد. بعد از اندکی گشت زنی، جت ها آنقدر پایین آمدند که کم بود همگی فکر کند جت ها قصد نشست بر بام یکی از خانه های قریه را دارد. ولی جت ها دوباره از بام خانه ها فاصله گرفته و شروع کردند به بمبارد مان خانه ها، بعد از ده دقیقه فیر های مسلسل، نفس در سینه همگان حبس شده بود، بدون این که کسی سخن از لب بیرون آرد، همگی با چشمان باز و دستان بی دفاع از عقب شیشه های بسته از فاصله دور به طرف قریه بمبارد شده شان میدیدند. در همین لحظه سه بمب پی در پی از قسمت پایانی جت ها به سوی قریه پرتاب شد، که اول روشنی سفید از خود انعکاس داد، بعد صدای مهیبی به گوش ها خورد، که سرک زیر فلنکوچ را بطوری وحشتناک تکان داد. بعد از گذشت چند لحظه وقتی همگی مطمین شد که دیگر بمبی پرتاب نمیشود سرهای ما را به آهستگی از روی پا هایمان بلند کردیم و با چشمان بیزار و از حدقه بیرون بر آمده بطور وحشتناکی شاهد سوختن قریه بودیم. جت ها هنوز بر آسمان قریه که در میان آتش و دود میسوخت، در حال گشت زدن بودند. مریم که تا بحال خاموش روی پا های کریم نشسته، سرش را طوری به شیشه سرد تکیه داده بود، که صورت و نوک دماغش مستقیم به شیشه تماس میکرد، آهسته سرش را از روی شیشه بلند کرد و روی پا های کریم صاف نشست، نفس عمیق کشیده زیر لب زمزمه کرد " جنگ آمد و خانه های ما را به آتش کشید."
دود موج زنان از قریه بلند میشد و در آسمان پاش پاش شده محو میگردید، جت ها هم بعد از آخرین گشت زنی کم کم از فضای بالای قریه دور شدند، تا اینکه صدای شان نیز از گوش ها محو گردید. هیچ کسی چیزی نمی گفت، خاموشی بر فضای فلانکوچ سنگینی میکرد، شاید نمیدانستند جنگ چیزی برای گفتن برای شان نگذاشته بود که از آن حرفی بزنند نه خانه و نه امیدی برای فردا. فلنکوچ ها به آهستگی به حرکت افتادند و به امید رسیدن به جایی که در آنجا جنگ نباشد، سرک نیمه خامه را یکی پس از دیگری طی کردند آنقدر به پیش رفتند، تا اینکه در انتهای سرک در میان تاریکی شب ناپدید شدند...
جنگ بیرحمانه از راه رسید و خانه هزاران انسان را به آتش کشید.
Comments