امروز سخت گذشت. عقربه ساعت انگار ایستاده بود. نای راه رفتن او هم نداشت.
برای رییس که زنگ زد، برای آن دگروال متقاعد، برای مدیرانی که تماس گرفتند، برای فریبا برای فاطمه، با بغض گفتم خانه هستم. چقدربرایم سخت بود امروز صحبت کردن. چقدر امروز خودم را شکسته، خودم را درمانده، خودم را پوچ دیدم.
امروز پرندهی اسیر در کنج قفس بودم. سر زیر بال به تمام بهترین روزهای جوانی فکر کردم که دیگر تکرار آن خواب است و محال! امروزبه تمام دوستان، به تمام همکاران، به تمام برشناییها فکر کردم که دیگر شاید فرصت دیدار هیچ گاهی مُیسر نشود.
امروز روز سختی بود. «خودم را درون آیینه زمینخورده دیدم». شرمنده، متاسف برای اینکه کاری از دستم بر نمیآید.
اگری وجودی ندارد. افغانستان برنمیگردد. ضربان قلب او از تپش افتاده است. امیدی نیست. فردایی نیست. آیندهای نیست. به چهچیزی باید امیدوار بود؟ امید در جایگاهی که آفتابش غروب کرده، در جایی که مهتابش دیگر تابشی ندارد، در لجنزاری سراسر، نشستنبه امید رویش گل، به امید وزیدن نسیمی تازه آدمی را نابود میکند. هیچ شده ام. هیچ!
معجزه فقط افسانه است. خدا ما را تنها گذاشته. خدا رفته است. آن که دل را در سینه زنده نگه میداشت رفته است. او بارها ثابت کردبدترینهایی که میتواند اتفاق بیافتد. بعد از هر بدترینی ثابت کرد از آن نفسگیرتری هم وجود دارد اما تلاشی نکرد تا بدانیم پس هرشادی شادمانیای در راه است. گویا ما را برای رنج کشیدن، برای درد، برای طعم هر اندوه پس از دیگری آفریده است.
از او دلگیرم. روح مرا زمینگیر کرده. امید به هر تلاشی را در من نابود، رنجور و شکسته ام کرده است.
وقتی اینها را مینویسم میترسم. او مدام وقتی لب به شکایت باز کرده ام ثابت کرده بدترش هم میتواند وجود داشته باشد.
من این روزها را به خدا محتاجم و او نیست.
در وصف نمیگنجد این درد بزرگ که عدهای به آمدن طالبان خوشبین اند. آنها این درد را نمیبینند؟ نمیفهمد؟ من که هر ثانیه رامیمیرم، آن توصیفات طنابیست بر گردن من . آنها کسانی چون مرا نمیبینند. ما را نمیفهمند. شاید میخواهد خود را، من را، ما رااینگونه آرام کنند. نمیدانم. .
خسته ام از افغانستان. از هرات.
باور دارم خوشبخت نمیشود جهانی که ما را به نابودی کشانید. روزی بر بلندا خواهیم ایستاد و چرنوبیلی که دامن آن جهانیان را گرفتهتماشا خواهیم کرد.
این آه خیلی عمیق است. این آه خیلی بزرگ است. این آه خانمانسوز خواهد شد.
Comments