کشته میشویم؟ پس زودتر بیایند و کار ما را تمام کنند. بنده خدا میگه: «مردم چهل سال زندگی میکنه، هنوز هم ده سوگش میگن جوانبود.» خدای من! ممکن است در اینجا، در شهر ما، کسی بیشتر از چهل سال زندگی کند؟ تا دیدهام سی و پنج سال بیشتر عمرنکردهاند. گفتم ننویسم اما میبینی؟ باز هم دارم مینویسم. هر صبح را که شام میکنیم و شمار اتفاقات از دستم میروند، فکر میکنمکه کتاب هزار خورشید تابان را میخوانم. آه لیلا! لیلای جوان، لیلای عاشق! تو چهها کشیدی. مغز و استخوان من، دردهای لیلای خیالیرا حس میکنند.
فرق ما این است که دردهای لیلا در خیالات خالد حسینی بودند اما دردهای ما و من، خیالی نیستند. همه واقعی اند. دردهای لیلا، مغز خالد حسینی را درد دادند. دردهای ما فرصت درد دادن به مغزهای ما را گرفته است. درد سلول به سلول بدن ما راپیچاندهاست. خالدی است تا ازین دردها بنویسد؟
داستان لیلا شاید درد کمتری داشت اما خالد حسینی را بگویید، بیاید و داستان دختران و پسران جوان این شهر را بنویسد اما مثل چندتا ناآدم بیناموس، برای پول درآوردن ننویسد!
شهر میان وحشت گیر کرده. طالبی را دیدم که بروتهایش به سبک مردمان وزیرستان بود. ترافیک شهر را با شلیک اداره میکرد. چهرهاشزشت و عجیب بود. تا وقتی که به مقصد رسیدیم، شلیکها گوشهای ما را کر کردند. در گوشهای دیگر، با سلاح به فرق مردی کوبید و دادمیزد که شهر از ماست! حکومت از ماست! هوای شهر با نفسهای شان آلوده شده. شهر هنوز به پا است اما همه میدانیم از درونچقدر ویران شده.
کابل ما، خیلی خالی شده. وقتی موترها را میبینی، با خودت فکر میکنی که سی سال پیش است. فیلمها را دیدهبودم، کتابها را خوانده بودم و هنگ میکردم که چطور میتوانستند زیر اداره طالب زندگی کنند؟ سال ۲۰۲۱ نیست. ما به عقببرگشتهایم. امروز تاریخ ۵/۱/۰ است. تاریخ صفر شده.
ببخشید که باز هم مینویسم اما کار دیگری بلد نیستم.
Comments