ستاره یی که دیگر نمی تابد
- سلما عابد
- Aug 30, 2020
- 4 min read
Updated: Oct 21, 2021
ستاره دوباره مثل هر شب قبل از اینکه به بستر خواب برود رو به روی آیینه ایستاده و با نگاه های که به اندازه هزار سال پیر و خسته اند بسوی خودش دید و آرام با دست زخم های صورتش را لمس کرد. زخم های که نشانه ظلم و ستم را برای یک عمر روی صورتش جا گذاشته.
ستاره نا خواسته هر شب با هر بار دیدن این زخم ها زندگی ده ساله اش را مرور میکرد. ده سال که به جز ظلم و شکنجه و بیرحمی و در پایان یک بدن معلول چیزی دیگری برایش نگذاشت. آهسته انگشتش را به طرف پارگی کنج لبش برد و به نقطه نامعلومی روی آیینه خیره مانده به فکر فرو رفت.
ده سال قبل از امروز زمانی که ستاره ۱۵ سال داشت پدرش او را در بدل سه لک افغانی به مردی بنام نجم الدین فروخت. مادر ستاره هر چی به حال دختر ۱۵ ساله اش داد و فریاد زد شوهرش صدایش را نشنید و گفت
« ستاره دختر خودم است و تا زمانی که اینجا، در خانه پدر میباشد در مالکیت من قرار دارد، بنا هر کاری بخواهم میتوانم با او بکنم

»
ستاره هنوز با تلخی به یاد می آورد, زمانی که داشت به آرزو هایش فکر میکرد سرنوشت به یکبارگی وی را روانه مسیر دیگری کرد، مسیر که هر چی تلخی و سیاه روزی بود، به کامش ریخت.
ستاره پس از اینکه به خانه نجم الدین رفت پی برد که زندگی پر ماجرایی به استقبالش نشسته است. چون در اولین روز های پس ازدواج دریافت که شوهرش یک آدم معتاد است. ولی به مرور زمان یاد گرفت که چگونه با شوهر معتاد و بی رحمی های وی زیر یک سقف نفس بگیرد. اگر مواد کافی گیرش می افتاد که زمین و آسمان خدا هم سر جای خودش بود، اگر چنین نبود این بدن ستاره بود که باید حسابش را به کتک های نجم الدین میداد.
تا این که یک شب نجم الدین مست کرده از بیرون آمد و ستاره را که طفل ۵ ماهه را بطنش داشت با بی رحمی مورد لت و کوب قرار داد. فردای آن شب ستاره دریافت که طفلش را از دست داده. وی نتوانست در مقابل این صدمه روحی تاب بیاورد، تصمیم گرفت خانه نجم الدین را ترک کرده به خانه پدرش برود. نجم الدین با بلند پروازی و لحن پیروز مندانه بالای ستاره فریاد زد:
« کجا خواهی رفت؟ اگر قرار بود پدرت تو را نگه دارد از اول تو را به من نمی فروخت، یک بار نه صد که بروی تو را دوباره خواهم آورد من تو را از پدر ات خریده ام....»
و در عالم مستی صدای خنده هایش به آسمان رسید.
ستاره با شنیدن این حرف نجم الدین یکه خورده و قدم هایش از جلو رفتن باز ماند. آخرین امید رهایی که از زیر شکنجه نجم الدین در وجود اش نفس میکشید نیز مرد و نابود شد.
چندین سال از زندگی مشترک ستاره با نجم الدین گذشت و سه دختر و یک پسر بدنیا آورد. در جریان این چند سال نجم الدین برای تهیه مواد مورد نیاز خود از لوازم خانه هر چی دم دست اش رسید برای فروختن دریغ نکرد، تا این که در خانه هم چیزی برای فروختن باقی نماند.
ستاره ناچار شد برای سیر کردن شکم بچه هایش، به خانه ها برای کار برود و در اخیر هر روز با بدن دردمند و خسته با چند پول برگردد، ولی همین که به خانه میرسید نجم الدین بدون سوال و جوابی پول را از مشت ستاره گرفته و دنبال مواد از خانه بیرون میزد و ناوقت های شب در حالی که از مستی و نشه سر از پا نمی شناخت سر و کله اش پیدا میشد.
یک روز صبح وقتی ستاره دید که کوچکترین طفل اش دارد در تب شدیدی میسوزد، خواست آن روز را در خانه کنار طفل اش بماند. شام نجم الدین طبق معمول با بی تابی خانه آمد از ستاره پول خواست، وقتی ستاره گفت امروز برای کار نرفته و همه روز را در خانه مانده، نجم الدین حرف اش را باور نکرده و بالایش فریاد زد
« تو دروغ میگویی بگو پول ها را کجا پنهان کرده ای؟»
ستاره دوباره گفت
« کدام پول؟ مگر تو پولی در خانه گذاشته ای»
این بار نجم الدین با قساوت با چیزی به سر ستاره زد که وی از هوش رفت. بعد از چند ساعت وقتی ستاره با سر و صدای اطفال اش که وحشت زده فریاد میزدند اندکی به هوش آمد، خودش را آغشته در خون یافت. درست نمیدانست چی بر سرش آمده، ولی درد و سوزش شدیدی آمیخته به هم را از ناحیه صورت و قسمت های بدنش احساس میکرد. ستاره با بدن خون چکان خودش را بسوی دروازه کشید و دوباره از حال رفت.
............
خدا میداند چی مقدار زمانی گذشته بود که به سختی چشمان اش را بلند کرد.
« ستاره جان تکان نخور که کوک هایت کنده میشود، حال داکتر برای دیدنت میاید»
دختری نرس با لحن آرام این را گفت.
« مرا چی شده؟ »
نرس با مهربانی دستش را لمس کرد و گفت
« سه روز قبل شما از یکی از ولایات به کابل آورده شده اید»
به اینجا که رسید سکوت کرد. مثل که فکر میکرد جمله بعدی اش را چگونه توضیح بدهد. دوباره ادامه داد
« چیز... شوهرت سینه و قسمت های از صورتت را بریده است، اما ناراحت نباش فعلا کاملا در امن هستی...»
ستاره در حالی که اشک از گوشه یی چشمش پایین ریخت با صدای شکسته پرسید
« بچه هایم ؟»
« نگران نباش آنها در امن هستند، و شوهرت.... گفتند شوهرت به منطقه طالبان فرار کرده..»
.................................
پس از گذشت چندین هفته، پارچه ها را از روی زخم های ستاره برداشتند، وقتی برای اولین بار صورت و بدنش را دید، خود را از درون مرده و جسم متلاشی شده یافت. برای مدتی طولانی در آیینه به خود دقیق شد ولی هیچ اثری از آن ستاره قبلی را نیافت دو باره به خودش خیره ماند. در آیینه چیزی بیش نبود مگر یک چهره ای با بینی قطع شده، لب پاره و یک بدن ناقص که برای یک عمر نشانه ظلم و مظلومیت را باید با خود حمل کند. اما هنوز زنده بود، چهار تا بچه داشت که باید بخاطر آنها ادامه میداد، حتا اگر با یک روح زخمی و بدن معلول هم شده
Comments