۱۲ نیمه شب؛ پس از بیست سال جنگ و خونریزی، جنگ پایان نیافت و همه چیز مثل بیست سال قبل ماند با تفاوت اینکه تاریخ امروزسِفر است.
شلیکهای شادیانه طالبان، ساعتها طول کشید. من هر چه تلاش کردم صدا به گوشم نرسد، کارساز نبود. سر و صدای شان هم از میانشلیکها به گوش میرسید. گوشهایم را با دست محکم گرفتم و نخواستم به شنیدن آن صدا، گوشهایم را عادت بدهم. یکباره دینا یادمآمد، وقتی حرف میزد و بغض گلویش را فشار میداد. آرزو به یادم آمد، سه فرزند قد و نیم قدش را در حمله هوایی در خواجهبغرا ازدست داده. میگفت: «بچهها را قسم دادم که دیگر به خانه گوشت نیاورند! من تکههای پارچه پارچه شده بدنِ کودکانم را با دستهایخودم جمع کردم.» دینا با اندوه بیان میکرد: «ما تکههای بدن سمیهای دو ساله را پیدا نکردیم. فقط سر او را از دستشویی پیدا کردیم. سمیه دو ساله بود. سمیه عضو گروه داعش نبود».
دینا، دینا! تو چه حالی کشیدی و مرا ببین که تحمل شنیدنِ صدای شلیک مرمی را ندارم. این وطن برای دینا، سمیه، فرزاد، آروین وبنیامین و دهها تن دیگر از ما، مادر نبود. نامادریِ بسیار ظالمی بود و روزگار را بر ما تیره ساخت. ما مادرش خوانده و با دردهای او دردکشیدیم اما ببین نامادری با ما چه کرد، دینا!
مسعود میگوید که «این روزها میگذرند و مغز اتومات جزییاتِ اتفاقات بد را فراموش میکند.» من نمیخواهم هیچکدام از ما، هیچ یکازین لحظهها را فراموش کنیم. من سعی میکنم یاد تمام این رویدادهای این روزهای دشوار را بنویسم تا بار دیگر فراموش نکنیم و تاریخرا برما تکرار نکنند. بنویسید و به حافظهای تاریخ بسپارید! نسل بعدی اگر پرسیدند افغانستان کجا بود؟ باید پاسخی برای آنها داشت.
Comments