top of page
  • حمیده مقصودی

ما کوچک و ناتوانیم


دروازه خانه چوبی بود؛ از فرسودگی زیاد نم کشیده بود و تنها یک دست توان باز کردن آن را نداشت. وقتی به سمت دروازه میرفتم دست های نحیفم زور زیادی میزدند تا در باز شود اما در همچنان سخت و مقاوم بود. پسر همسایه مصطفی که در کمین شکار این لحظه بود و تا میدید که من توان باز کردن در را ندارم گل از گلش میشگفت و برای چند لحظه تمسخر من و سرگرمی خودش به سرعت به طرف من میدودید. خنده ی تلخ و حرف نیش دار همیشگی؛ "اٌی ضعیفه، در را هم باز نمیتانی؟ تو ضعیفه خانه خراب میکنی آدمه!"


حرف هایش به قد و قامتش نمیخورد. ضعیفه تکیه کلام پدر مصطفی بود که هر وقت خوشحال یا ناراحت؛ عصبانی یا هیجان زده بود زنش را به همین نام خطاب میکرد. مصطفی اکثرا حرف های پدر را تکرار میکرد. این نام در روز بارها و بارها تکرار میشد و با هربار تکرار در ذهن من مصطفی و باقی ساکنان آن خانه ماندگارتر میشد. از فراموشی نام اصلی اش و گاهی سهوا دیگران هم او را به همین نام صدا میکدند، نام او ستاره بود. ستاره تبدیل به یک ربات آهنی شده بود. کالبد بی جان و متحرک. صبح زود با صدای اذان بلند میشد. آب گرم برای وضوی شوهرش درست میکرد, تنورش را روشن میکرد تا نان گرم بروی دسترخوان شوهرش بگذارد. ناشتایی را درست میکرد و با عجله سراغ رنگ کردن بوت های شوهرش میرفت.


بخت با ستاره هم اقبالبود اگر خمیر شبش نان خوبی برای ناشتایی میشد و رنگ بوت پدر مصطفی به دلخواه او بود که اگر غیر این بود سیاه روز تر از ستاره در آن روز پیدا نمیشد. تنبیه پدر مصطفی متفاوت بود. ستاره را به روی حویلی می انداخت و با نعره اش تمام همسایه گان را خبر میکرد. اوایل که همسایگان داخل حویلی با خوی پدر مصطفی که صاحب خانه بود بلدیت نداشتند سعی بر میان جگری میکردند اما تکرار زیاد این اتفاق برای همه عادی شد. نه تنها حالا تنبیه ستاره عادی بود بلکه بقیه مردان هم وقتی کج خلق می شدند ستاره را در اطاعت از پدر مصطفی زن واقعی و پدر مصطفی را در وقت تنبیه ستاره حق به جانب به همسران خودشان کنایه میزدند.


حالا ضفیفه تنها نام مستعار ستاره نبود، از برکت حضور پدر مصطفی لقب هر زن دیگر در صورت ارتکاب خطا در آن حویلی ضعیفه خطاب میشد. ستاره دیگر غروری پیش زنان مردان و اطفال آن خانه نداشت. همه او را در زیر لگدهای پدر مصطفی و با صورت گریان که تقلی برای بخشش میکرد دیده بودند. "بخدا تکرار نمیشه پدر مصطفی!" تا وقتی نای زدن ستاره در پدر مصطفی بود ستاره همین جمله را بر زبان میاورد. ستاره دیگر نه غروری داشت نه آبرویی. او دیگر قبول کرده بود که یک ضعیفه هست وقتی میدید که در صورت خطای عمد یا سهو قدرت دفاع از خودش را ندارد، او قدرت تصمیم گیری نداشت.


ستاره که حتی اجازه ی ناراحت شدن را هم در حضور پدر مصطفی در خانه نداشت؛ تا شوهرش از خانه بیرون میشد زانوی غم بغل میکرد و دخترش آمنه که شانزده ساله و چهارسال از مصطفی بزرگتر بود را برای رویارویی با مردی با مشخصات پدرش به عنوان شوهر آینده اش میکرد و پیشاپیش به گفته ی خودش گوش های دخترش را برای اطاعت کامل از شوهرش در هر شرایطی پر میکرد. آمنه هم که از طالع آینده با این وضع گویی خبر بود دست از امید به آینده ی سفید برداشته بود، مثلی که او را پیشاپیش به قربانگاه تسلیم میکردند. آمنه حتی از دست مصطفی برادر کوچک هم اذیت و لت میشد.


سالها گذشت، ستاره همچنان سکوت کرد در برابر شوهر، آمنه را به یک بیوه مرد مسن دادند، برای مصطفی ستاره منشی به اجبار نامزدش کردند که هربار با رودرویی اش مصطفی غره چشمی برای او به نشان بی میلی میرفتولی نامزدش هنوز ناز او را برمیداشت. پدر مصطفی مرد. او فقط ستاره را کم نمیشمرد. پدر مصطفی مرد اما هرگز نفهمید که حالا نه تنها ستاره بلکه آمنه عروسش من و تمام زنان آن حویلی خودمان را کم میشماریم. پدر مصطفی حق شناخت تفکر آزادی و زندگی با اعتماد به نفس را از ما گرفت. به برکت دخالت مستقیم و غیر مستقیم او در زندگی ما فکر میکنیم ما کوچک و ناتوانیم.


11 views0 comments

Recent Posts

See All

حال ما خیلی بد است

با رفیقِ روز‌های خوب و بدم “شبانه” صحبت می‌کردم در جریان صحبت‌ها به از دست دادن‌ها و دوباره نیافتن‌های‌مان صحبت می‌کردیم. گفتم؛ برای‌ما هیچی

مادر درد مندم

نمیدانم چگونه حجم و سنگینی این دردِ جان‌فرسا را به دوش بکشم. چگونه می‌توانم با واژه‌های ناچیزِ برون زده از دهان، دردِ این تیغِ به استخوان...

ميخواهم گريه كنم

ميخواهم گريه كنم، فرياد بزنم به حالم به حال مردم ابن ملت و مخصوصا به حال زنان اين ملت. ميدانم همه ملت و همه جوانان اين وطن و نه تنها زنان...

Comments


Post: Blog2_Post
bottom of page