چشمهایم را بسته ام! ذهنم تصاویر فرار آدمها را برای هزارمین بار تکرار میکند. ترس در چشم همگان واضح دیده میشد؛چه پیر، جوان و کودک!
در ۲۴ اسد هجری خورشیدی وطنم برای بار دیگر توسط گروه وحشت افگنی بنام طالب اشغال شد.
در کابل همه جا بوی وحشت و ترس انعکاس کرده بود.
کابل مثل همیشه نبود همه ما برای زنده ماندن در تلاشیم و باید چه تلخ گفت ما هیچ کدام زندگی نکردهایم!!!
سرنوشت آوارگانی که از خانه و کاشانه خود از ولایات خود به کابل پناه آورده اند در ساحه سرای شمالی خیر خانه خیمه زده اند، دردآوراست! هنگامی که از سوی یک نهاد کمکی برای شان غذا و آب داده میشد چون آنها به سوی لقمه ای نان سراسر دردناک بود واژهایجز دردناک به ذهن خطور نمی کند.
گویا در ذهنم سکته مغزی کرده ام! هیچ گاهی در چنین حالت اسفناک قرار نگرفته بودیم !اشک هایم خشک شده اند دیگر تاب ریختنندارند شاید آنها هم به این حالت دائم نگران من عادت کردند و نمیخواهند بریزند اما کاش بدانند نیاز دارم بریزند تا اندکی آرام بشومدر بدترین حالت زندگیم قرار دارند جنگ و احتمال برگشت به ۲۰ سال عقب، عدم تحصیل، بیرون رفتن کار کردن یک زن و ...
چگونه بتوان دوباره به آرامش رسید! برایمان بگویید!!!
چشمایم بی رمق شدهاند!
لذت و شوق و از دل همهی ما رخت بسته است.
ما مردم مظلوم را همه فریب دادند آمریکا، پاکستان ایران و حتی سران حکومت خودمان!
ما نتوانستیم صدای خود را بلند کنیم که اگر کردیم رویمان اسید پاشیده شد تهدید به مرگ شد و در آخر تعدادی تعداد زیادی کشتهشدند.
سرنوشت بیچارگی بر ما ملت مظلوم دوباره سایه افگند ...
Comments